چه روزی بود امروز...
صبح از ذوق بلند شدم چون قرار بود با دوستم امروز بریم بیرون و چندتا جزوه برا امتحانات بخریم و منم پالتو ببینمدیدم هوا گرفتس رفتم کنار پنجره دیدم بلهههههه چه بارونی میاد
تلویزیون را روشن کردم که داشت تهران رو نشون میداد که داره برف میاد
با خودم گفتم ماهم تهرانیم آیا؟؟ به هرحال از هوای آلوده بهتره!
به هرحال بیخیالش شدمو و رفتم به دوستم زنگ زدم که بگم کی بریم و دوستم گفت که حاضر شدی بزنگخیلی زود بود چون ساعت9 بود پس تا نزدیکای11 درس خوندم و بعد حاضرشدم و حرکت کردم
وسطای راه پشیمون شدم چون حسابی هوا سرد بودو سوز داشت و بارون میومد و داشتم یخ میزدم
تا جایی که قرارداشتیم پیاده رفتم چون راه زیادی نبود خداروشکر باهم رسیدیم
به قول دوستم هوا هوای دونفره بود که ماهم دونفری باهم بودیم دیگه!!!
رفتیم توی یه کتاب فروشی که معمولا زیاد با دوستم میریم اونجا و رمان میخریم فروشندش خانوم مهربونیه نیم ساعتی اونجا پیشش بودیمو و درباره رمان های قشنگی که خودیم حرف میزدیم
جزوه هارو خریدیم و اومدیم بیرون از بس هوا سرد بود به دوستم گفتم یه چیزی بخریم بخوریم گرم بشیم چون من عاشق ذرت ام ذرت مکزیکی خریدیم و نشستیم خوردیم حالمون که سرجاش اومدرفتیم یه عالمه پالتو دیدیم چه پالتو های خوشملی بود
و حسابی بهمون خوش گذشت برگشتنی از خستگی من بااتوبوس اومدمو و دوستمم پیاده رفت خونشون
خیلی این خاطراتی که بادوستامم رو دوست دارم چون واقعا بهم خوش میگذره
امیدوارم هیچوقت حسرت این روزارو نخورم و ازشون خوب استفاده کنم...
:: برچسبها:
یه روز بارونی ,
,
,
,
:: بازدید از این مطلب : 138
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0